داستان کوتاه جالب

4 داستان کوتاه و آموزنده 92,dastane jadid dastane jaleb,داستان 92,داستان آموزنده جدید,داستان آموزنده فروردین ماه,داستان بسیار زیبا,داستان های آموزنده فروردین 92,داستان های آموزنده و جالب,داستان های جالب و آموزنده فروردین ماه 92,داستان های کوتاه جدید,داستان های کوتاه و اموزنده,داستان کوتاه 92,داستان کوتاه آموزنده,داستان کوتاه جالب,داستان کوتاه جدید,داستانک جالب,داستانک جدید,داستانک زیبا,داستانک فروردین ماه,

4 داستان کوتاه و آموزنده 92,dastane jadid dastane jaleb,داستان 92,داستان آموزنده جدید,داستان آموزنده فروردین ماه,داستان بسیار زیبا,داستان های آموزنده فروردین 92,داستان های آموزنده و جالب,داستان های جا

نقشه سایت

خانه
خوراک

عنوان محصول

توضیحات محصول
قیمت : ---- تومان

عنوان محصول

توضیحات محصول
قیمت : ---- تومان

موضوعات

امکانات جانبی

آمار

تبلیغات

داستان های آموزنده مهر 92

داستان های آموزنده مهر 92

داستان های آموزنده مهر 92

داستان آموزنده “تخته سنگ”

در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد.

بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند.

بسیاری هم غرولند می کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد.

حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و …..

با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت.

 

برای خواندن بقیه داستان های آموزنده به ادامه مطلب بروید

داستان آموزنده توهم قفل

داستان آموزنده توهم قفل

داستان آموزنده توهم قفل

 

پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند.


آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد


و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید


نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید».


برای خواندن بقیه داستان به ادامه مطلب بروید

 

داستان آموزنده و زیبای تاثیر قرآن

داستان آموزنده و زیبای تاثیر قرآن

داستان آموزنده و زیبای تاثیر قرآن

یک مسلمان سالخورده، بر روی یک مزرعه در کوهستانهای “کنتاکی شرقی”(یکی از ایالت های آمریکا) همراه با نوه جوانش زندگی می کرد. پدربزرگ هر صبح زود بر روی میز آشپزخانه می نشست و قرآنش را می خواند.
نوه اش تمایل داشت عین پدربزرگش باشد و از هر راهی که می توانست سعی می کرد از پدربزرگش تقلید کند.
یک روز آن نوه پرسید: پدربزرگ، من تلاش می کنم که مثل شما قرآن بخوانم اما آن را نمی فهمم و آنچه را که من نمی فهمم، سریع فراموش می کنم و در نتیجه آن کتاب را می بندم.چه کار باید انجام بدهم که آن قرآن را خوب بخوانم؟
پدربزرگ به آرامی از گذاشتن زغال سنگ در کوره بخاری دست کشید و جواب داد:این سبد زغال سنگ را داخل رودخانه بگذار و برگشتنی برای من یک سبد آب بیاور!
آن پسر انجام داد آنچنانکه به او گفته شده بود، اما همه آب به بیرون نشت می کرد قبل از اینکه او دوباره به خانه بیاورد.

برای خواندن بقیه داستان به ادامه مطلب بروید

۴ داستان کوتاه و آموزنده ۹۲

۴ داستان کوتاه و آموزنده ۹۲


به ادامه مطلب بروید

ورود کاربران


» رمز عبور را فراموش کردم ؟

عضويت سريع

نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد