داستان های کوتاه و آموزنده جدید

داستان بخشش کردن,داستان تامل برانگیز,داستان جدید,داستان خیلی آموزنده,داستان خیلی جالب و جدید,داستان زیبا,داستان زیبای هزار سکه طلا,داستان قدیمی,داستان های آموزنده و خواندنی و جالب,داستان های زیبا و جالب,داستان های پندآموز,داستان های پندآمیز و جالب,داستان های کوتاه و آموزنده,داستان های کوتاه و آموزنده جدید,داستان کوتاه آموزنده,داستان کوتاه و آموزنده 92,داستان کوتاه و آموزنده هزار سکه طلا,داستانک,داستانک 1000سکه طلا,داستانک جدید,

داستان بخشش کردن,داستان تامل برانگیز,داستان جدید,داستان خیلی آموزنده,داستان خیلی جالب و جدید,داستان زیبا,داستان زیبای هزار سکه طلا,داستان قدیمی,داستان های آموزنده و خواندنی و جالب,داستان های زیبا و جا

نقشه سایت

خانه
خوراک

عنوان محصول

توضیحات محصول
قیمت : ---- تومان

عنوان محصول

توضیحات محصول
قیمت : ---- تومان

موضوعات

امکانات جانبی

آمار

تبلیغات

داستان زیبای دسته گل

داستان زیبای دسته گل

داستان آموزنده دسته گل

از دوازده سالگی هر سال روز تولدم یک دسته گل یاس سفید بسیار زیبا برایم فرستاده می شد ، بدون این که نام و نشانی از فرستنده داشته باشد . مدت ها برای پیدا کردن فرستنده تلاش کردم ، حتی به گل فروشی ها هم زنگ زدم ، اما بی فایده بود !

به هر حال این روند هر سال ادامه داشت . در تمام این مدت از زیبایی کار و محبت فرستنده خوشحال بودم و همیشه در تخیلاتم تلاش کردم حدس بزنم که فرستنده کیست . قسمتی از شادترین لحظات زندگی ام در رویای آن فرد سپری شد . آن انسان پُر شور و شگفت انگیز ، اما خجالتی و یا عجیب و غیر عادی که حاضر نبود هیچ نام و نشانی از خود بگذارد . در نوجوانی تصور می کردم فرستنده ممکن است پسری باشد که دوستم دارد و یا کسی که دوستش دارم و یا کسی که او را نمی شناسم ، اما او کاملاً متوجه من است . مادرم هم غالباً در این حدس زدن ها به من کمک می کرد از من می پرسید :
” دخترم خوب فکر کن ، آیا کسی بوده که تو به او محبتی کرده باشی و او از این راه بخواهد قدرشناسی خود را نشان دهد . ”

برای خواندن بقیه داستان دسته گل به ادامه مطلب بروید

داستان آموزنده چرخش بخشش

داستان آموزنده چرخش بخشش

داستان آموزنده

برای خواندن این داستان آموزنده به ادامه مطلب بروید

داستان آموزنده هزار سکه طلا

داستان آموزنده هزار سکه طلا

آورده اند که روزى یکى از بزرگان به سفر حج مى رفت .

نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت…

چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد.

عبد الجبار براى تفرج و سیاحت ، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید…

به ادامه مطلب بروید

ورود کاربران


» رمز عبور را فراموش کردم ؟

عضويت سريع

نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد