قصه

داداشی,داستان,داستان جالب,داستان عاشقانه,داستان عاشقانه داداشی,داستان عاشقانه غم انگیز,داستان عبرت آموز,داستان عشاق,داستان عشق داداشی,داستان عشقی,داستان غم انگیز,داستان غم انگیز عشق داداشی,داستان های کوتاه داستان های کوتاه,داستان پند آموز,داستان کوتاه,داستانها,داستانک عاشقانه عشق عشق داداشی,عشقش متعلق به من باشه,قصه,قصه شب,

داداشی,داستان,داستان جالب,داستان عاشقانه,داستان عاشقانه داداشی,داستان عاشقانه غم انگیز,داستان عبرت آموز,داستان عشاق,داستان عشق داداشی,داستان عشقی,داستان غم انگیز,داستان غم انگیز عشق داداشی,داستان های

نقشه سایت

خانه
خوراک

عنوان محصول

توضیحات محصول
قیمت : ---- تومان

عنوان محصول

توضیحات محصول
قیمت : ---- تومان

موضوعات

امکانات جانبی

آمار

تبلیغات

منو حالا نوازش کن

منو حالا نوازش کن

عکس عاشقانه دختر و پسر

منو حالا نوازش کن

که این فرصت نره از دست

شاید این آخرین باره

که این احساس زیبا هست

منو حالا نوازش کن همین حالا که تب کردم

اگه لمسم کنی شاید به دنیای تو برگردم

برای خواندن بقیه شعرعاشقانه به ادامه مطلب بروید

رو ساحل سرخ دلت اسم کسی رو حک نکن

رو ساحل سرخ دلت اسم کسی رو حک نکن

عکس عاشقانه

رو ساحل سرخ دلت اسم کسی رو حک نکن

به اینکه من دوست دارم حتی یه ذره شک نکن

بذار بهت گفته باشم که ماجرای ما و عشق

تقصیر چشمای تو بود ‌‌‌، وگرنه ما کجا و عشق ؟

برای خواندن بقیه شعرعاشقانه به ادامه مطلب بروید

داستان عاشقانه داداشی

داستان عاشقانه داداشی

داستان عاشقانه

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .

به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت: متشکرم.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم.

وقتی کنارش نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و

خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : متشکرم.

روز قبل از جشن دانشگاهپیش من اومد. گفت : قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد

برای خواندن بقیه داستان عاشقانه به ادامه مطلب بروید

ورود کاربران


» رمز عبور را فراموش کردم ؟

عضويت سريع

نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد